به وقت غم
پایان داستانم رو هم نوشتم خودم نمیدونم چرا اینقدر غمناک شد....
نویسنده :
سایه
16:22
خواهر عزیز من 😐
گفت حوصله ام سر رفته گفتم بیا اسکویید گیم بازی کنیم (بازی مرکب) صد بار سر اینکه وقت زود تموم شده گریه و داد و بیداد کرد😐 موقع چراغ سبز و قرمز منو هل داد 😑😑😑😑😑 وقتی بيسکوئيت شکست میخواست منو خفه کنه که چرا نازکه😑 خدایا توبه😶 راستی خواهر من معروف شده به هرمیون دخالت نکن😂😂😂
نویسنده :
سایه
16:17
فاز جدید این بچه
درو نبند و هرمیون نرووووو😐🥲
توروخدا برام دعا کنید
خورش آلو انار درسا کردم دعا کنید گند نزنم😅😅😅😅😅
پارت ۴
آخر شب بود همه بعد شام دور هم جمع شده بودند ..... _سایه این عکس کیه پدر بود که با دست به نقاشی روی میز اشاره کرد + این سانا است، یکی از دوستانم غزل وسط حرفش پرید : -همونی که وبلاگ داره ، همونی که تو لس آنجلسه؟؟ +آره همون -خیلی دلم میخواد با این سانای عزیز آشنا بشم:) اما بلند شد و به سمت راه پله رفت: -شب همه بخیر و برادر کوچیکه ، هری ، به تابعیت از اون هم رفت به سمت اتاقش تا بخوابه .... کمی بعد آدری با ظرف بزرگی وارد شد : _ ببینید چیا آوردم میوه های کاکتوس ! سایه گفت +آدری اینا ترشن خوشمزه نیستند..... آدری گفت -حالا هرچی بدویین بیاین ، مامان خانم نوبتی باشه .... نوبت شماست +آدری من از اینا بدم میاد _ بدم میاد و ..... نداره...
هییییی
خسته شدم اصلا واقعا خسته شدم
نی نی وبلاگ 🤨🤨🤨
رو مخ ترین آدم دنیا
خواهر منه که روز جمعه که دلم ،بخواد تا ۱ خواب باشم با همکاری پدرم فقط سر و صدا کنه😐
فردا پنجمین ماهی هست که اینجام
تو این ۵ ماه با اسرا سانا نازنین آناهید آناهل بهار .......... خیلی دوستای دیگه آشنا شدم❤❤❤❤😍 ...
نویسنده :
سایه
12:43